معنی دلم گرفته

حل جدول

دلم گرفته

ترانه ای از سیروان خسروی

لغت نامه دهخدا

دلم

دلم. [دُ ل َ] (ع اِ) فیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || از اعلام است. (از منتهی الارب).

دلم. [دَ ل َ] (ع مص) سخت سیاه شدن با تأنی و نرمی. || فروهشته شدن لب کسی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

دلم. [دُ] (ع ص) ج ِ أدلم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به أدلم شود. || ج ِ دَلماء. (ناظم الاطباء). رجوع به دلماء شود.

دلم. [دُ ل ُ] (اِ) جوششی باشد با خارش که پوست را سیاه کند و آنرا به عربی شری گویند. (از برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). فارسی شری باشد، و آن جوشهای کوچک و بزرگ باشد مسطح که کمی به سرخی زند و در آن خارش و سوزش باشد، که بیشتر اوقات دفعهً و ناگهانی پدید آید، و گاه باشد که از آن رطوب نیز تراود. (یادداشت مرحوم دهخدا، ترجمه از بحرالجواهر). آبله و بثره. (ناظم الاطباء):
خون و صفرا بس که در اعضای دشمن از نفاق
جوش زدگردید سرتاپا گرفتار دلم.
خسروانی.

دلم. [دَ ل َ] (ع اِ) اندک فروهشتگی لب. (منتهی الارب). || جانورکی است که به مار ماند و در حجاز می باشد و در شدت و قوت بدو مثل زنند و گویند: هو أشد من الدلم. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || قمری، یانوعی از کبوتر صحرائی است به لغت اهل مصر. (منتهی الارب). || از اعلام است. (از منتهی الارب).


گرفته

گرفته. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (ن مف) مجذوب. مفتون. مبتلا. گرفتار:
روندگان مقیم از بلا بپرهیزند
گرفتگان ارادت بجور نگریزند.
سعدی (طیبات).
نه بخود میرود گرفته ٔ عشق
دیگری می برد بقلابش.
سعدی (بدایع).
|| اسیر و گرفتار. || مردم خسیس و بخیل و ممسک. || هرچیز که راه آن مسدود شده باشد. || دلتنگ و غمگین و ملول و ناخوش. (آنندراج):
روزی گشاده باشی و روزی گرفته ای
بنمای کان گرفتگی از چیست ای پسر.
فرخی.
هرگاه خداوند مالیخولیا... ترش روی و غمگین و گرفته و گریان باشد و خلوت گزیند... (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). ترش روی و گرفته و اندوهمند باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
یارب چه گل شکفته ز مکتوب ناله باز
باد صبا ملول و کبوتر گرفته است.
سلیم (از آنندراج).
- خاطر گرفته، ملول. رنجیده خاطر:
با خاطر گرفته کدورت چه میکند
با کوه درد سنگ سلامت چه میکند.
صائب (از آنندراج).
|| تیره از لحاظ رنگ، مقابل باز و روشن: رنگی گرفته دارد. و تابستان گرفته و ابرناک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
در ترکیبات ذیل آید و معانی متعدد دهد: الفت گرفته. آتش گرفته. آرام گرفته. اجل گرفته. جن گرفته. چادرگرفته. خون گرفته. دل گرفته. دم گرفته. روگرفته. سرگرفته. ماه گرفته (منخسف). آفتاب گرفته (منکسف). هواگرفته.

گرفته. [گ ِ رِ ت َ / ت ِ] (اِ) طعنه. (غیاث). طعنه است که زدن نیزه و گفتن سخنان به طریق سرزنش باشد. (برهان) (آنندراج). با لفظ زدن مستعمل است. (آنندراج):
شبیخون برشکسته چند سازی
گرفته با گرفته چند بازی.
نظامی.
شاه با او تکلفی درساخت
بتکلف گرفته ای می باخت.
نظامی.
|| تاوان و غرامت. || مزد کارو اجرت پیشی. || لاف و گزاف. (برهان).

گویش مازندرانی

دلم

صدای سقوط و افتادن چیزی

از توابع دهستان پنجک رستاق کجور


دلم دیلیم

از اصوات، آواری دهل و سازهای ضربی

فرهنگ فارسی هوشیار

دلم

کبوتر جاهی از پرندگان بچه مار از خزندگان پیل از جانوران


گرفته

گرفتار، مجذوب، مفتون، مبتلا

فرهنگ عمید

دلم

آبله، جوش‌های ریز که روی پوست بدن پیدا می‌شود،


گرفته

به‌دست‌آمده،
ستانده‌شده،
[مجاز] تیره،
[مجاز] افسرده، دلتنگ،
[مجاز] خسیس،

معادل ابجد

دلم گرفته

779

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری